تو نه چندان ظریف بازی میکنی و من نه چندان ناآگاه بازیچه میشوم
در لحظه ردایی را که برایم بافته ای به تن میکنم و امیر گوشه هفتم از هفتمین اقلیم پادشاهیت میشوم، امیری نومید، امیری مغموم که حقارت را پاسبانی میکند...
کاش اتفاق نمی افتاد
مثل سنگی که از آسمان میوفتد یا پیانوهای کارتون های کودکی که طنابشان پاره میشد و وقتی می افتاد می افتاد!
کاش ریسمانی طنابی همیشگی بود که این اتفاقات را نگه میداشت تا نیوفتند.
پایی دستی ناخودآگاه شاید میخورد به این گلدان اتفاق که اینطور بی هوا میوفتد وسط پیاده روی عادتمان
خودآگاه یا ناخودآگاه اتفاقات، بدجور میوفتند!
اصلن این روزها طناب پیانوها همه سست شده و گلدانها همه روی لبه افتادن اند. غافل باشی وقت آب دادن هم میوفتند. پیاده روهای امن هم دیگر امن نیستند...