این
مطلب بخشی از مقاله ادبیات و حافظه از کتاب «روح پراگ» نوشته «ایوان کلیما» و
ترجمه «خشایار دیهیمی» است. هرچند کلیما در این بخش از مقاله به
بررسی تاثیرات حکومت کمونیستی پس «بهار پراگ» می
پردازه، اما از آنجا که رفتارهای دیکتاتورها و حکومتهای توتالیتر در تمام دنیا مثل
هم از آب در میاد، شرح حال ماست از زبان دیگران. ...در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغباران میکردند، در ایامی که به نظر میآمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلاً وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شدهایم ـ در چنین ایامی، آدم مینویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم مینویسد تا مرگ را انکار کند، مرگی که این همه چهرههای مختلف به خودش میگیرد، و هر کدام از این چهرهها همیشه واقعیت، سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی میکند. ... ما مینوشتیم تا واقعیتی را که به نظر میآمد در حال فرورفتن و غرقشدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظههامان زنده نگاه داریم. این جملهی میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به یادم میآید: «ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را تباه میکنند، دانششان را تباه میکنند، و تاریخشان را نیز. و بعد کسی دیگر میآید و کتابهای دیگری مینویسد، و دانش و آموزش دیگری به آنها میهد، و تاریخ دیگری جعل میکند.» در همین کتاب، کوندرا عبارتی را باب کرد که الهامبخش من شد: او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود «رئیس جمهورِ فراموشی» خواند. ملتی که رهبریاش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ میتازد. و آنچه در مورد ملتها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تکتک ما، صادق است. اگر ما حافظهمان را از دست بدهیم، خودمان را از دست دادهایم. فراموشی یکی از نشانههای مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلاً انسان نیستی. (ص 46 و 47) *بشنوید
ای دوستان این داستان خود حقیقت شرح حال ماست آن.
امروز صبح به این فکر میکردم که چیکار میشه کرد که در آینده حس «دریغ!» نداشته باشم! حسی که با کلماتی مثل «ای کاش!» با ته رنگی از گذشته بیان میشه! اصلن این احساس اصالت داره یا فقط نوعی رویاپردازیه! یک رویاپردازی برای اینکه به خودمون القا کنیم که زندگی ای که داریم یک زندگی واقعی یا شایسته نیست!
اما مگه غیر از این که هست میتونست باشه؟!!
امروز که از مترو تا محل کارم پیاده میرفتم، سعی کردم به صداها گوش بدم. همون صداهای زمان حال! تنها صداهایی که شنیدم: صدای ممتد و همیشگی ماشین ها، صدای زوزه ترمز اتوبوس، صدای دستگاه برش یا چیزی شبیه این، بوق! اما یک صدا واقعن جاش خالی بود و تقریبن شنیده نمیشد؛ صدای آدمها! هیچ اثری از صدای آدم ها نبود! حتی وقتی با چشم دنبال صدای آدمیزاد گشتم، چیز زیادی دستگیرم نشد.
تا حالا به این فکر کردین که چقدر در طول روز صدای آدم میشنوید؟!
چه سکوت مرگباری!!!
امروز خیلی سخت به این فکر میکردم که اینجا دقیقن همونجاست؛ جایی برای زندگی نکردن!
وقتی خوب و رو راست زندگی کنی، محکوم میشی به بلاهت و ساده لوحی؛
امان از روزی که بد باشی؛ زبونی نیست که به تنبیه و نصیحت باز نشه!
اینجور وقتا برای اینکه رو راست زندگی کنی به خلوت و حتی انزوا نیاز داری و خدایی که پاداشی برای تنهاییت در نظر بگیره!