در آستانه گریه ام، هق هق بلند و نه قطره اشکی گوشه چشمی!

در آستانه گریه ام و نمیدانم چرا؟!

نمیتوانم درمانش کنم تا گریه نکنم تا زار نزنم

شاید این روزها بروم «آنجا» بنشینم و دلی به عزا بنشانم

آخ که چقدر دلم گریه میخواهد. عقده های انباشته شهر این روزها بدجور بیخ خرخره ام را گرفته اند، باد هم که می آید انگار همه شان بیدار میشوند می آیند دم پنجره اتاق؛ یاد آن شبی که پنجره های اتاق را چارتاق باز کرده بودیم و مستعصل از عقده هایی که از کالبد خفته شهر سر بر میاوردند و فریادشان در قالب گردی روشن شب تاریک را مه آلود میکرد؛ آن شب هم باد میامد؛زخمهایمان را باز میکردند مثل اینکه دست انداخته بودند لای زخمهامان و بازشان میکردند

این اشکهای لامصب اگر بیایند...

دم سردی داری، می دانی؟!

خدایگان عقل و معرفت، ادب و شعونات!

صفحه تاریخ و ادبیات روزنامه اطلاعات!

عکس های سیاه و سفید، ادیبان فرهیخته.

می دانی دم سردی داری؟!

من برایت غمگین شدم، گرمای گریه مرا فرا گرفت

اما تو دم سردی داری!

آنهایی که تو را به عمق شک و هراس هل دادند

و پای چوبین تو که لرزید

و کابوس های تو  آغاز شد

کابوس هایت را می شناسم

کابوس هایت را می شناسم...

من با تمام وجودم فریاد میزنم که اگر پایت شکسته است برای من اهمیت دارد و تو با پوزخندی تمسخرم میکنی که نه اهمیتی ندارد برایت اگر پای من شکسته است، در سراشیبی یک پارکینگ بزرگ که گوشه هایی از آن، سقف آنقدر کوتاه میشود که من باید خمیده وارد شوم و تو را رو به روی خود ببینم که به دیواری تکیه داده ای و مرا سرزنش میکنی که پای شکسته ات برایم اهمیت ندارد و من فریاد میزنم که اینطور نیست، که اینطور نیست...