پاییز همه چیز فسرده و فشرده ست! حتی میوه های پاییزی فسرده اند، مثل میوه های بهاره و تابستانه نیستند، پوستشان زمخت شده است از سوز و سرمایی که نصیبشان شده، با این حال عصاره اند، تنها مزه ای که باید را دارند، چه بسا غلیظ تر از معمول!

باد پاییزی آدمیزاد را هم پوست و استخوان میکند، چیزی را با خود میاورد که اصلن منتظرش نیستی، غریبه است، خوب که نگاه میکنی میبینی به شدت آشناست و چقدر دلت میخواهد خودت را یله کنی در آغوش غمی که با خود آورده است...





هیچ چیز دروغ نبود، نه راستی در کار بود نه دروغی!

من در سایه ترس هایم زندگی میکردم 

و تو ترسهایم را تا مرز واقعیت بردی،

و من بازگشتم، با زخمی در دل و زخمهای بسیار در سر!