انگار چیزی برای گفتن و نوشتن نیست...

امروز تصویری هست که من تمام و کمال در آن تصویرم.

تشنه‌ام. تشنه آبی که پایین پله‌هاست. آبی که انعکاس نور از سطح آن کوبشی عجیب در میانه سینه‌ام به راه می‌اندازد.

این بالا زوزه باد گنگم کرده و جز هم همه‌ای از صدای کودکی که از پایین پله‌ها، کنار آن آب زلال صدایم می‌زند، چیزی نمی‌شنوم.

آنی دیگر با پیاله‌ای کهنه جرعه‌ای از آب زلال را برمیدارم. دیوارهای اینجا کهنه و نمورند، اما امن. خودم را می‌بینم آن بالا با موهای پریشان از باد. رنگ پریده و مبهوت و صدایش میزنم...


من بازیگر این صحنه‌ام امروز...