ای کاش این جمعه شب هم مثل بقیه تعطیلات زودتر بگذره!

عجیب که این اضطراب و نگرانی بعد از تعطیلی و قبل از شروع کار هیچ وقت تموم نمیشه...

قرار بود اینجا بنویسم!

شروع که کردم خیالم این بود که باید مفصل بنویسم و بر مبنای موضوعی، که عموماً از کتاب‌هایی بود که میخواندم. به تدریج بیشتر خودم را نوشتم. سعی کردم استعاره بنویسم تا پرده‌پوشی کنم. شاخ و برگها و هوس نوشتن و شکل دادن به نوشته ها را که حذف کردم، نوشته‌های عموماً شد تک خطی‌هایی که گه گاه مینوشتم. این جملات کوتاه هم که اغلب در گفت و گوهای زندگی مشترک بیان میشد و کمتر نوشته میشد. این شد که ماجرا آغاز نشده به پایان نزدیک شد.

هنوز اما خیلی چیزها هست که دلم میخواهد بنویسم. وقتی روی کاغذ مینوسم چون مخاطبی ندارم هر چه دلم میخواهد و میگوید مینویسم، اما اینجا خوانده شدن میترساندم! چندان خواننده‌ای هم اما ندارم که این نگرانم کند. اما باز هم از اینکه راحت بی پرده بنویسم هراسناک است. شاید تجربه کردم...

هنوز هم صداها اصیل‌ترین حس جاری در محیط اند! بی حرف اضافه مرا به عمق حس‌های قدیمی می‌برند، آنقدر که فکر میکنم من در وهمی مداوم شناورم و صداها مرا به واقعیت بازمیگردانند. نمیدانم کدام واقعی‌ترند!

جامعه رو یا گونه ای از مذهب نجات میده یا اقتصاد! وقتی هیچکدوم رو به راه نیست چه باید کرد. شاید این یک فرافکنی ست!