در آستانه گریه ام، هق هق بلند و نه قطره اشکی گوشه چشمی!

در آستانه گریه ام و نمیدانم چرا؟!

نمیتوانم درمانش کنم تا گریه نکنم تا زار نزنم

شاید این روزها بروم «آنجا» بنشینم و دلی به عزا بنشانم

آخ که چقدر دلم گریه میخواهد. عقده های انباشته شهر این روزها بدجور بیخ خرخره ام را گرفته اند، باد هم که می آید انگار همه شان بیدار میشوند می آیند دم پنجره اتاق؛ یاد آن شبی که پنجره های اتاق را چارتاق باز کرده بودیم و مستعصل از عقده هایی که از کالبد خفته شهر سر بر میاوردند و فریادشان در قالب گردی روشن شب تاریک را مه آلود میکرد؛ آن شب هم باد میامد؛زخمهایمان را باز میکردند مثل اینکه دست انداخته بودند لای زخمهامان و بازشان میکردند

این اشکهای لامصب اگر بیایند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد