در بسیاری مواقع یک شکست (به ویژه به لحاظ احساسی) باعث میشه تا تصمیم بگیریم خودمون رو غرق کنیم! اونقدر خودمونو درگیر کنیم تا دیگه به اون شکست فکر نکنیم! موسیقی، تحصیل، کار و ... همشون مخدری میشن برای حذف هر گونه اثر یا خاطره ای از اون اتفاق. غافل از اینکه این آغاز شکل گیری یک شخصیت ثانویه در وجود ماست! فراموشی هم به کمکمون میاد! و فراموش میکنیم! در کار موفق، در زندگی شاد، بین دوستان محبوب، خلاصه همه چی تمام!
غافل از اینکه وقتی کنترل از دستمون خارج میشه، به قول واترز اونچه کاشتیم رو درو میکنیم*! لحظات خشم، غم و از همه بیشتر در خواب (به صورت رویا).
سوال اینکه در مورد شکست ها چه باید کرد تا منجر به سرکوب احساسات و استعدادها نشه؟ و بعدش در مورد احساسات سرکوب شده چیکار میشه کرد؟
توت فرنگی های وحشی برگمان رو دیدم! فوق العاده بود (بیشتر از این چی میشه گفت؟!).
*...And when you loose control, you'll reap the harvest you have sown.(Dogs, Animals)
لحظاتی هست که تلخ و تاریکم و هیچ دستاویزی برای بلند شدن دوباره ندارم!
یعنی واقعیتش چند شب پیش اینطوری شدم ها! یه هو یاد یکی از دوستام افتادم!
خوب شدم، یعنی بهتر شدم!
اینطوریاست دیگه!
چیزی برای گفتن نداشتم! اینو گفتم که اینجا رو یادم نره! چی میشه مگه؟!!
این
مطلب بخشی از مقاله ادبیات و حافظه از کتاب «روح پراگ» نوشته «ایوان کلیما» و
ترجمه «خشایار دیهیمی» است. هرچند کلیما در این بخش از مقاله به
بررسی تاثیرات حکومت کمونیستی پس «بهار پراگ» می
پردازه، اما از آنجا که رفتارهای دیکتاتورها و حکومتهای توتالیتر در تمام دنیا مثل
هم از آب در میاد، شرح حال ماست از زبان دیگران. ...در ایام خفقان، در ایامی که ما را دروغباران میکردند، در ایامی که به نظر میآمد هر چیز واقعی، هر چیزی که هدفی بود فراتر از انسان، دیگر اصلاً وجود ندارد و ما محکوم به هیچی و فراموشی شدهایم ـ در چنین ایامی، آدم مینویسد تا بلکه بتواند بر این خلط و هرج و مرج فائق آید. آدم مینویسد تا مرگ را انکار کند، مرگی که این همه چهرههای مختلف به خودش میگیرد، و هر کدام از این چهرهها همیشه واقعیت، سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی میکند. ... ما مینوشتیم تا واقعیتی را که به نظر میآمد در حال فرورفتن و غرقشدنی ابدی در یک فراموشی تحمیلی است در حافظههامان زنده نگاه داریم. این جملهی میلان کوندرا در کتاب خنده و فراموشی به یادم میآید: «ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را تباه میکنند، دانششان را تباه میکنند، و تاریخشان را نیز. و بعد کسی دیگر میآید و کتابهای دیگری مینویسد، و دانش و آموزش دیگری به آنها میهد، و تاریخ دیگری جعل میکند.» در همین کتاب، کوندرا عبارتی را باب کرد که الهامبخش من شد: او رئیس جمهوری را که تجسم نظام کمونیستی بود «رئیس جمهورِ فراموشی» خواند. ملتی که رهبریاش به دست رئیس جمهور فراموشی است با سر به سوی مرگ میتازد. و آنچه در مورد ملتها مصداق دارد در مورد افراد هم، یعنی در مورد تکتک ما، صادق است. اگر ما حافظهمان را از دست بدهیم، خودمان را از دست دادهایم. فراموشی یکی از نشانههای مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلاً انسان نیستی. (ص 46 و 47) *بشنوید
ای دوستان این داستان خود حقیقت شرح حال ماست آن.
امروز صبح به این فکر میکردم که چیکار میشه کرد که در آینده حس «دریغ!» نداشته باشم! حسی که با کلماتی مثل «ای کاش!» با ته رنگی از گذشته بیان میشه! اصلن این احساس اصالت داره یا فقط نوعی رویاپردازیه! یک رویاپردازی برای اینکه به خودمون القا کنیم که زندگی ای که داریم یک زندگی واقعی یا شایسته نیست!
اما مگه غیر از این که هست میتونست باشه؟!!
امروز که از مترو تا محل کارم پیاده میرفتم، سعی کردم به صداها گوش بدم. همون صداهای زمان حال! تنها صداهایی که شنیدم: صدای ممتد و همیشگی ماشین ها، صدای زوزه ترمز اتوبوس، صدای دستگاه برش یا چیزی شبیه این، بوق! اما یک صدا واقعن جاش خالی بود و تقریبن شنیده نمیشد؛ صدای آدمها! هیچ اثری از صدای آدم ها نبود! حتی وقتی با چشم دنبال صدای آدمیزاد گشتم، چیز زیادی دستگیرم نشد.
تا حالا به این فکر کردین که چقدر در طول روز صدای آدم میشنوید؟!
چه سکوت مرگباری!!!