دیدنی



یکی از لذتهای اهل سفر که در حضر موندن دیدن عکسه! خودم که اینطوریم. خیلی عکس دیدن رو دوست دارم. برای همین سعی میکنم هر روز یک عکس اینجا بذارم. اولین عکس از هنری وسل جونیور (Henry Wessel Jr)، واقعا یه شاهکاره. از لحاظ حسی یک جور حیرت تووش هست که چاره جز تسلیم شدن و لذت بردن برای آدم نمیذاره.

البته به لحاظ فنی آقای نیک ترپین (Nick Turpin) در 779 زیر عنوان «ای کاش این عکس رو من گرفته بودم» این عکس رو تشریح کرده.


سفرهای من!

دیشب توی راه تهران یادم اومد که هشت ساله که در حال رفت و آمدم و احساس نکردم که جای ثابتی برای موندن دارم. اول زابل، الانم تهران؛ اول برای تحصیل الان اما برای... کار! البته، با توجه به علت سفرهام، از تمام این رفت و آمدها، تنها توی ماشین که بودم حس سفر داشتم. جذابیتش اینه که میتونی برای چند ساعت تنها باشی و فقط به اون چیزایی که دوست داری فکر کنی. روزا تمام کوهها، تپه ها و درختهای توی مسیر، که البته توی مسیرهایی که تا الان رفتم تعدادشون خیلی کم بوده، با دقت نگاه میکنم. و شب با اینکه بخاطر چراغهای روشن داخل ماشین هیچ چیز بیرون دیده نمیشه، اما زل میزنم به بیرون و از دیدن یک چراغ روشن توی ظلمات، الکی تعجب میکنم و خوشحال میشم.

و اینها همش تا وقتی کلافگی ساعتای آخر سفر به سراغم میاد لذت بخشه! 

حضر

کتاب آقای دوباتن، هنر سیر و سفر، رو تموم کردم. هر چند به شدت زیبا تمام شد اما حال و هوای نوشتن در مورد فصلهای آخرش، اصلا نیست. نمیدونم چرا؟!

بهتره اینطوری، با این حس و حال، چیزی ننویسم.

برمیگردم، هرچند فعلا هیچ کس اینجا منتظرم نیست!

دارم سیذارتا از هرمان هسه رو میخونم.

کنجکاوی

در مادرید (در بخش دوم از فصل دوم) راهنمای آقای دوباتن فردی ست به نام «الکساندر فون هامبولت». یک جوان آلمانی که در تابستان 1799 بندر لاکرونا در اسپانیا را برای کشف قاره آمریکای جنوبی ترک کرده است.

نویسنده که برای کنفرانسی به مادرید آمده، پس از اتمام کنفرانس بدون اطلاع میزبانان چندشبی رو بیشتر در مادرید میمونه تا در مادرید به نوعی اکتشاف بپردازه. اما برخلاف چیزی که تصور میکنه وقتی صبح از خواب بیدار میشه با تمام وجود دلش میخواد توی هواپیمایی باشه که به سمت خونه ش در حرکته. به هر ترتیب، اما ناچار به گردش در سطح شهر و نوعی کشف و شهود اجباری (!) میشه. برای همین آقای هامبولت کاشف رو به عنوان راهنمای خودش انتخاب می کنه.

نویسنده برای این کشف و شهود اجباری از کتابچه راهنمایی کمک میگیره که در اون اماکن و محلهای دیدنی و تاریخی مادرید به طور مختصر معرفی شدند و البته مشابه بسیاری از کتابهای راهنمای گردشگری، به هر محل در کنار اسمش تعدادی ستاره داده شده که واقعا معلوم نیست چی رو میخواد نشون بده! و سوال هم از اینجا شروع میشه که این ستاره ها چه چیزی رو میخواد نشون بده؟

«... (در دفتر راهنما) پلازا دو لا ویلا (Plaza de la Villa) یک ستاره داشت، پالاسیورئال دو ستاره، صومعه لاس دسکالزاس رئالس (Monasterio de las Descalzas Reales) سه ستاره و پلازادواورینته (Plaza de Oriente) هیچ ستاره. تفاوتها لزوما غلط نبودند، لیکن تاثیرشان زیانمند بود. هرجا دفتر راهنما از مکانی تحسین می کرد، بیننده را وامی داشت که دیدگاه شوق انگیز حاکمانه اش را بپذیرد... از مدتی پیش از آنکه وارد صومعه سه ستاره کذایی بشوم، می دانستم واکنشم چگونه باید با نظر رسمی دفتر راهنما همسان باشد: «زیباترین صومعه اسپانیا. پلکانی با شکوه با گچبریهای تزیینی به راهروهای فوقانی صومعه می رود جایی که هر یک از نمازخانه ها از دیگری مجلل تر است.» و دفتر راهنما می توانست بیفزاید «و هر گردشگری که این نظر را تایید نکند مشکل دارد!»...هامبولت با این قبیل پیشداوری ها مشکل نداشت...»

در واقع کاشفین نخست تمام سلیقه و نظر خود را با این ستاره ها به قضاوت و برداشت گردشگران بعدی منتقل می کنند و به نوعی خواسته یا ناخواسته اجازه کنجکاوی بیشتر و یا متفاوت تر را به بازدیدکننده بعدی نمیدن. خوب یا بعد نوعی سلب آزادی در نظر و قضاوت پیش میاد. و این امکان کاشف بودن در یک مکان شناخته شده (مادرید) رو از بین می بره و هر بازدیدکننده رو به یک گردشگر معمولی تقلیل میده. نویسنده با عمیقتر کردن بحث به این نتیجه میرسه که اهمیت هر مکانی (و در حالت کلی هر موضوعی در زندگی) بسته به میزان کنجکاویی که در مخاطبش برمی انگیزه و این کنجکاوی حاصل پرسش اصلی و بنیادی که هر فرد در زندگی (حداقل در یک حوزه خاص) همیشه از خودش میپرسه و بیش از هر چیز درست بودن این سواله که اهمیت داره.

شاید کنجکاوی برای دیدن صومعه ها، مساجد و کلیساهای مختلف در سراسر جهان حاصل این سوال باشه که چرا در جاهای مختلف پرستشگاه ها شکلهای مختلف داره و پیش از اون چرا باید خدایی رو پرستید!!؟

بنابراین سوالات مختلف، کنجکاویهای مختلف و کنجکاوی های متنوع میزان اهمیت متنوع (تعداد ستاره های مختلف) به موضوعات میده و به نوعی گذاشتن ستاره در کنار موضوعات (در اینجا و در کتاب راهنما در کنار اماکن معرفی شده) کار بیهوده و شاید زیانمند باشه.

استدلال جالبیه! اما اگه منصف باشیم و بخواهیم این احکام رو برای تمام اجزای دنیای مدرن توسیع بدیم یه جور جنون به سراغمون میاد. دنیای مدرنی که جریان اطلاعات و تبلیغات به ماه میگه چی بخوریم، چی بپوشیم، چطور حرف بزنیم، چطور...! و تمام سوالات و کنجکاویهای ما تحت تاثیر از اطلاعاتی و تبلیغاتی که ارائه میشه پاسخ داده میشن.

و نهایتا از یک کاشف به یک ناظر تقلیل پیدا میکنیم! 

غریب منظرها

سفرم با آقای دوباتن رو ادامه میدم.

کتاب هنر سیر و سفر در هر کدوم از فصلهای پنجگانه ش (البته بجز فصل پنجم) شامل 2 بخش است. هر کدوم از این بخشها بر مبنای مکانی که راوی به اونجا مسافرت کرده نوشته شده و بر اساس حس و حالی که در اون مکان غالب بوده نویسنده راهنمایی از مشاهیر ادبی یا هنری رو برای خودش انتخاب کرده. در واقع این راهنما بر اساس حس مشترکی که نویسنده با راهنمای خودش حس میکنه انتخاب میشه. البته گاهی اوقات این حس و حال در ظاهر چندان مشابه با تجربیات راهنما نیست، اما با موشکافی و کمی زیرکی نویسنده مشابهتهای جالبی بین احوالات خودش و راهنماش پیدا میکنه و حتی گاهی اوقات حس میکنم چقدر زیبا حسی که همیشه در من هم وجود داشته رو بیان کرده.

شاید با این قیاس بشه گفت آقای دوباتن راهنمای من در این سفرهاست.

یکی از زیباترین بخشهای کتاب (که تا الان خوندم) فصل دوم «انگیزه ها» بخش اول «در باب غریب منظرها» بود. مقصد سفر توی این بخش آمستردام بود و راهنما گوستاو فلوبر. البته من از آقای فلوبر کتاب یا نوشته زیادی نخوندم (هر چند به شدت مشتاق شدم که بیشتر بشناسمش و کتابهاش رو مطالعه کنم). حتی در این بخش احساس مشترکی با آقای فلوبر نداشتم.

در این بخش نویسنده بر علاقه و احساس تعلق آقای فلوبر به مصر به علت غریب منظر بودن مصر از دید یک فرانسوی بزرگ شده در محیطی مملو از برژوازی کسل کننده تاکید میکنه و اون رو در مقابل احساس تنفر آقای فلوبر از زادگاهش فرانسه بیان میکنه. در واقع بورژوازی زندگی روزمره و کسل کننده فرانسویها رو (در سالهای زندگی آقای فلوبر در فرانسه) به عنوان علت اصلی تنفرش از موطنش و آشفتگی و غریب منظری رو علت اصلی تعلق خاطر گوستاو فلوبر به شرق و علی الخصوص مصر میدونه.

با اینکه با حس راهنمای این بخش هیچ اشتراکی حس نمیکنم اما در قسمت سوم از این بخش توصیف جالب و بسیار جذاب و البته خیلی آشنا از یک درب قرمز رنگ از یک آپارتمان بسیار ساده آمده که ناگهان آرزوی زندگی برای باقی عمر در اون یا در فضایی با اون حال و هوا رو در نویسنده بر می انگیزه:

«...مقابل در قرمز رنگ خانه ای ایستادم و نیاز شدیدی داشتم که باقی عمرم را همانجا به سر برم. بالای ساختمان در طبقه دوم، می توانستم آپارتمانی را ببینم با سه پنجره عریض و بلند بدون پرده. درون آپارتمان دیوارها به رنگ سفید بود و تنها تزیین آن یک پرده نقاشی بزرگ با نقطه های آبی و قرمز بود. میزی از چوب بلوط کنار دیوار قرار داشت و قفسه کتاب بزرگی با یک مبل راحتی در آن دیده می شد. دلم برای زندگی درون فضایی که این آپارتمان القا می کرد لک زد...

چگونه است که چیزی به سادگی و حقارت یک در خانه در کشوری دیگر این چنین وسوسه انگیز می شود؟»

واقعا توصیف نویسنده از آنچه برای بسیاری از ما در دنیای مدرن بارها و بارها پیش آمده بی نقص و زیباست.

خیلی وقتها پیش آمده که خیال پردازیها با دیدن یک تصویر غریب و یا به قول آقای دوباتن یه چیز غریب منظر شروع شده و خیال زندگی در جایی و یا صورتی از زندگی روزمره ما را با خود برده و لحظاتی چنان از خود بی خود شدیم که شاید بعدها با عقل روزمره به این بی خودشدگی بخندیم. خیال زندگی در جایی، خیال زندگی با کسی...! انسان مدرن خیال پرداز!