-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1393 19:58
قرار بود اینجا بنویسم! شروع که کردم خیالم این بود که باید مفصل بنویسم و بر مبنای موضوعی، که عموماً از کتابهایی بود که میخواندم. به تدریج بیشتر خودم را نوشتم. سعی کردم استعاره بنویسم تا پردهپوشی کنم. شاخ و برگها و هوس نوشتن و شکل دادن به نوشته ها را که حذف کردم، نوشتههای عموماً شد تک خطیهایی که گه گاه مینوشتم. این...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1393 19:29
هنوز هم صداها اصیلترین حس جاری در محیط اند! بی حرف اضافه مرا به عمق حسهای قدیمی میبرند، آنقدر که فکر میکنم من در وهمی مداوم شناورم و صداها مرا به واقعیت بازمیگردانند. نمیدانم کدام واقعیترند!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 فروردینماه سال 1393 15:55
جامعه رو یا گونه ای از مذهب نجات میده یا اقتصاد! وقتی هیچکدوم رو به راه نیست چه باید کرد. شاید این یک فرافکنی ست!
-
هنوز حقارت قوی ترین حس دنیاست
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 23:17
تو نه چندان ظریف بازی میکنی و من نه چندان ناآگاه بازیچه میشوم در لحظه ردایی را که برایم بافته ای به تن میکنم و امیر گوشه هفتم از هفتمین اقلیم پادشاهیت میشوم، امیری نومید، امیری مغموم که حقارت را پاسبانی میکند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 بهمنماه سال 1392 14:23
- وقتی احساساتت رو بی پرده میگی، احمق به نظر میرسی! - نه اونقدر احمق که بذارم برای مدتها درونم انبار بشن و بگندن!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 20:36
کاش اتفاق نمی افتاد مثل سنگی که از آسمان میوفتد یا پیانوهای کارتون های کودکی که طنابشان پاره میشد و وقتی می افتاد می افتاد! کاش ریسمانی طنابی همیشگی بود که این اتفاقات را نگه میداشت تا نیوفتند. پایی دستی ناخودآگاه شاید میخورد به این گلدان اتفاق که اینطور بی هوا میوفتد وسط پیاده روی عادتمان خودآگاه یا ناخودآگاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 آذرماه سال 1392 15:59
خاطراتی از هیچ، مثل هیچ بودن هوا اما در هیات طوفان ریشه هایی که به زور خوراک بسیار در زمین فرو کردیم رو به لرزه میندازه!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 آذرماه سال 1392 09:27
به قول یارو گفتنی: ناخونو بکش رو شیشه، ما اصن اعصاب نداریم... پ.ن: تصحیح میشود: ما اصن عصب نداریم! البته در مورد من همون اعصاب بیشتر مصداق داره!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آذرماه سال 1392 12:58
با تو هنوز همه چیز سخت است دیدن تو، هم کلام شدن با تو، شنیدن تو... ترس همه چیز تو را سخت کرده با تو همه چیز از ترس فرمان میبرد ترس همه چیز را در غباری از ابهام فرو میبرد...
-
عجبا!
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 17:55
مردم برای پول به جز کار، خیلی کارای دیگه مکنن!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 آبانماه سال 1392 17:16
عصرهای جمعه بزنیم بیرون که عصر جمعه خفه مون نکنه! بیرون که میریم چراغ خاموش مغازه ها و تاریکی خیابون ها آدمو خفه میکنه!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 11:06
قراره چی بشم و چیکاره؟! آدمی که با یک حرکت زندگی هزاران نفر رو تغییر میده، کارهای بزرگ میکنه، موفقیتهای بسیار رو یکی یکی تحصیل میکنه و در تمام عکسهای ردیف دندانهای سفیدش حکایت از شادی بسیار داره، یا آدمی معمولی که با روزمرگی های خودش خوشحاله؟! بیشتر لحظات رو به خیال اولی سپری میکنم، اما به شیوه دومی زندگی میکنم! اینه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 15:38
پاییز همه چیز فسرده و فشرده ست! حتی میوه های پاییزی فسرده اند، مثل میوه های بهاره و تابستانه نیستند، پوستشان زمخت شده است از سوز و سرمایی که نصیبشان شده، با این حال عصاره اند، تنها مزه ای که باید را دارند، چه بسا غلیظ تر از معمول! باد پاییزی آدمیزاد را هم پوست و استخوان میکند، چیزی را با خود میاورد که اصلن منتظرش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 16:51
هیچ چیز دروغ نبود، نه راستی در کار بود نه دروغی! من در سایه ترس هایم زندگی میکردم و تو ترسهایم را تا مرز واقعیت بردی، و من بازگشتم، با زخمی در دل و زخمهای بسیار در سر!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 14:36
بخش هایی از گذشته هستند که وقتی به یاد می آورم به صورت غیرطبیعی و اغراق شده ای در آنها مستغرق می شود. بسیاری از این برش های زمانی در صداها مخفی شده اند، بخشی از آنها در بوها، در کوچه ها و خیابانها که بسیار معمول است. برای من اما بیشتر از هر چیز در موسیقی پنهان شده اند. گاهی اوقات در متن آهنگی و حتی گاهی اوقات موزیانه...
-
عقده ها و حسرت هایی که به کینه بدل میشود...
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 09:17
میشه رنجی که میکشم رو به هر گونه ای که خواستم فریاد بزنم، هوار بکشم؟! میشه از پوسته این انسان مسئول و معقول بیام بیرون و در قالب هیولایی کینه جو، ضعف و نقص این بساط بی برکت رو به رخ جماعت بی شاخ و دم بکشم؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 مردادماه سال 1392 22:55
تو از عقده هایت سکوی قهرمانی ساخته ای و من برای گذشتن از خط پایان نفسهایم بوی خون گرفته است...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 تیرماه سال 1392 10:25
در آستانه گریه ام، هق هق بلند و نه قطره اشکی گوشه چشمی! در آستانه گریه ام و نمیدانم چرا؟! نمیتوانم درمانش کنم تا گریه نکنم تا زار نزنم شاید این روزها بروم «آنجا» بنشینم و دلی به عزا بنشانم آخ که چقدر دلم گریه میخواهد. عقده های انباشته شهر این روزها بدجور بیخ خرخره ام را گرفته اند، باد هم که می آید انگار همه شان بیدار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 10:25
دم سردی داری، می دانی؟! خدایگان عقل و معرفت، ادب و شعونات! صفحه تاریخ و ادبیات روزنامه اطلاعات! عکس های سیاه و سفید، ادیبان فرهیخته. می دانی دم سردی داری؟! من برایت غمگین شدم، گرمای گریه مرا فرا گرفت اما تو دم سردی داری! آنهایی که تو را به عمق شک و هراس هل دادند و پای چوبین تو که لرزید و کابوس های تو آغاز شد کابوس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 تیرماه سال 1392 11:27
من با تمام وجودم فریاد میزنم که اگر پایت شکسته است برای من اهمیت دارد و تو با پوزخندی تمسخرم میکنی که نه اهمیتی ندارد برایت اگر پای من شکسته است، در سراشیبی یک پارکینگ بزرگ که گوشه هایی از آن، سقف آنقدر کوتاه میشود که من باید خمیده وارد شوم و تو را رو به روی خود ببینم که به دیواری تکیه داده ای و مرا سرزنش میکنی که پای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 14:21
ما همه غم هامان سالم اند دلهای آماسیده از چرکمان تمیز و پاک! رخ از غم فسرده مان چون گل عمر به باد رفته مان در مسیر بخت و اقبال گام سست و نرفته مان به صراط مستقیم صلاح و پیشرفت...
-
تو مرا به انتظار خودم نشاندی!
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 13:45
باورت دارم تو غم را آفریدی دلتنگی را دلبستگی را و انتظار را این انتظار لعنتی که حالم را بهم میزند اصلاً تو خدای بزرگ انتظاری یا شاید بهتر است بگویم اشرف مخلوقات تو «انتظار» است!
-
زاییدن کودک سالخورده
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 15:15
از رنجی که میکشیم پوست به استخوانمان کشیده شده از رنجی که میکشیم، از حسرتی که شبانه و روزانه هامان را بی برکت کرده از جانی که میدهیم در هر دقیقه این مردگی رنجی که واقعی تر از هر چیزست که هست
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 09:22
این روزها چشم که باز میکنم کابوس میبینم. عقلی را دیدم که پر بود از حسد...
-
...آنگاه که به من لبخند میزنی طناب دار مرا در ذهنت میبافی
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 13:09
خیلی عجیبه که فاصله خیر و شر اینقدر کمه! چقدر از فریادهای حق طلبانه مون از سر حسادته؟ چقدر از اندیشه های خیرخواهانه مون مصداق بداندیشیه؟ چقدر از زندگیمون رنگ و بوی مرگ داره؟!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 فروردینماه سال 1392 10:26
Like Dust I Have Cleared From My Eye | مثل غباری که از چشم پاک کردم خواننده: استیون ویلسون آلبوم: Grace for Drowning سال: 2011 That's something that you're laughing at me And I hope you know what it is that you're laughing about Cos it won't be long now 'til they're reeling you in The same situation, the same...
-
کاش این پنجره رو به جنگلی فراگیر باز میشد
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 09:20
انگار اینجا تنها کلمه ای که اصالت دارد «حسادت» است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 15:25
مایه ای برای نوشتن نیست، اما برای زندگی بسیار! انگار قرار که میگیری کمتر میشود نوشت. حالا سری میزنم به چرکنویسها، که قدیمی شده اند و حال امروزم نیست. حال امروزم چیست؟ کتابی بخوانم، موسیقی یا فیلم، شاید حالی عارض شود، نوشته ای حاصل!!!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 08:58
بعد از درختان، انگار حضور انسان است که شهرها را به تعادل میرساند؛ وقتی نیستند شهر به هجوم وحشتناک آهن و سیمان بدل میشود!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 14:57
به دنبال چیزی میگردم که اساس این بی اساسی را بلرزاند! به دنبال چیزی میگردم که طوفانی به پا کند در این اقیانوس به عمق یک بند انگشت!