پیرمرد راننده تاکسی امروز صبح خیلی از این مینالید که مگر چیکار کردیم که این بلاها باید سرمون بیاد. من گفتم دنیا همینه! گفت نه خوش خیال بودیم، آخر کار رو ندیدیم!
- مجموعهای از خطاهای ریز و درشت، ریز درشت نما، درشت ظاهرا ریز، من رو به این رنج مداوم رسوند. ولی دیگه حتی فکر کردن به این اشتباهات هم لطفی نداره، درسی نمیآموزه. وقتی ظرفیتت پر میشه، دیگه التهاب و تنش اونقدر بالا میره که نمیشه عبرتی هم گرفت!
عباس میلانی در آخرین صفحات کتاب معمای هویدا روایت میکند که وقتی اولین گلوله به هویدا اصابت میکند، در آخرین لحظات عمرش میگوید «قرار نبود اینطوری تموم بشه»! این یک تصویر اغراق شده یا بهتر بگویم بیپیرایه از امیدهای واهی ماست که باور نداریم وضعیت کنونی ما برآیند تمام اعمال و ترک عملهای ریز و درشت ماست ولاغیر! و فکر میکنیم باید جور دیگری تمام شود. چیزی فراتر از امید! یک آرزومندی ابلهانه که با تمام خطاهایمان باز معجزهای اتفاق بیافتد و یک طور دیگر باشد! به قول شاملو «طلسم معجزتی / مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام/ چنین که دست تطاول به خود گشاده منم». و چون معجزهای در کار نمیاید متهم میکنیم، زمین و زمان را، آب و خاک و هوا را، همسایه را، در و دیوار را، «دیگری را»! تا مجبور نباشیم ببینیم که حال امروز ما یکی از دانههای دومینوی اعمال ماست. تا مجبور نباشیم باور کنیم که اتفاقاً «به هیچ وجه، به هیچ وجه، طور دیگری قرار نبود تمام شود».