بعضی از روزها دوست دارم به جای اینکه بلافاصله بعد از بیرون آمدن از شرکت، هدفون بذارم و صداهای بیرون رو حذف کنم، به صدای پای خودم گوش بدم، یک ربع ساعتی که باید تا پایین پل مدیریت بروم تا سوار تاکسی بشم، تمام راه صدای پای خودم رو گوش میدم و سعی میکنم گره های مغزم رو باز کنم، گره های کور، گره های خیلی خیلی کور
مسیر رفت و آمد من بین کار و خانه استعاره ای از ارتباط من با کاره! عصرها سُر میخورم به سمت آرامش و صبح ها شیب تند کوه رو به سمت کار مینوردم! (آخ که چقدر زحمت میکشم من!!!) شیب صبح رو سست و کشان کشان میروم در واقع!
هیچ وقت روزهای بعد سالگرد مثل روزهای قبل سالگرد نیست! شاید هم خود سالگرد اینقدر اهمیت دارد که همه چیز را تغییر میدهد.
اما من آدم سالگردها و سالروزها نیستم، چندان یادم نمی ماند، وقتی یادم می افتد یا به یادم می آورند بیشتر به دنبال کشف پختگی یک ساله هستم!
مامان میگه سی ساله که شدی، تازه عقلت کامل شده! البته حالا که کامل شده، مثل وقتی هم که ناقص بوده لزومن ازش استفاده نمیکنم!
کلن این آستانه ها بهونه ست برای فکر کردن؛ به همه چیز فکر میکنم غیر از اونچه که باید، این آستانه ها ناچار میکنه آدم رو که فکر کنه به چیزی که باید...
آیا صعود و سقوط شاخص بورس اوراق بهادار به اندازه غمهای سرگردانی که وقتی توو خونه موندی سراغت میان مهمه؟
من از اون قبیل آدمهام که وقتی غمم زیاد میشه و غصه میخورم خوابم میگیره! مامان بزرگم هم که مرد خوابیدم، البت خواب خوبی دیدم و اینطوری تعبیرش کردم که چون اون آدم خوبی بود من خواب خوبی دیدم...
من آدمی ام که به همه میگم غصه نخور، نگران نباش درست میشه، اما خوب که فکر میکنم چیزی درست نشده، شایدم نباید نگران باشم، هنوز وقت هست درست میشه!
من از اون جور آدمهام که حمایت میکنن، اما کمتر از کسی حمایت خواستم، شاید هم من از اون آدمهام که مظلوم نمایی میکنن!...