گاهی اوقات، مثل الان، نمی تونم هیچی بنویسم.
گاهی اوقات، مثل الان، مدت ها می گذره و افکار بسیاری در دل و مغزم به هم می پیچن، اما نمیشه نوشت.
نه میشه شروع کرد، نه میشه ادامه داد و نه به پایان رسوند...
این نشونه تهی شدن نیست البته، که اگر بود خوب بود.
شاید گیجی و گنگی تعبیر بهتری باشه!
بیخیال! درست میشه! یعنی درستش میکنم!
ویگن گوش بدین!
عالیه!
لیلی منال (در مایه شوشتری)
این روزها به شدت به بطالت میگذره! روزهای آموزشی رو میگم.
قسمت بد و دردناکش اینه که هم ما دانشجویان وظیفه (!) و هم فرماندهان غیور ارتش (!) به این بطالت آگاهن.
اما من که کوتاه بیا نیستم، میدونین که! با تمام وجود سعی میکنم روزهام رو پر کنم و تسلیم نشم. و شاید همین کار هم درست باشه و چیزی باشه که من باید انجام بدم.
یکی از روشها که تقریبا اونجا بین تمام بچه ها هم معموله (البته که تقریبا همه میدونن توی چه مخمصه ای گیر کردن یا بهتره بگم چه هاویه ای!) خوندن کتابه.
منم شروع کردم به خوندن کتاب. با یک کتاب قطور شروع کردم که از پسش بر نیومدم. بار بعد دو کتاب کوچیک (منظورم کم قطره!) با خودم بردم که واقعا جواب داد. طی دو هفته تمومشون کردم. حالا حس بهتری دارم. حس اینکه یه کاری کردم!
یکیش البته خوب از آب در نیومد. اما یکی دیگش واقعا کار بزرگی بود (هم برای نویسنده نوشتنش و هم خوندنش برای من):
مردی بدون وطن
کورت ونه گوت
ترجمه علی اصغر بهرامی
نشر چشمه
واقعا عالی بود و جذاب و البته تاثیرگذار!
جای حرف و بحث زیادی داره، اما به موقعش، شاید بعد از اتمام آموزشی.
روزهای سربازی در حال گذره!
ده روز اول سخت بود اما الان می گذره.
اگه لحظه ای بیکار باشم بیشتر به بچه های دو رو برم فکر می کنم.
این روزها بیشتر به این نکته فکر می کنم (البته همه مون بهش فکر می کنیم) که روزی که شروع میشه جزو روزهای طی شده ست.
گذر زمان کاملا حس میشه
وقتی روز سختی باشه به همراه سختی و وقتی روز خوبی باشه به خوبی حس میشه!
اما بدون در نظر گرفتن خوبی یا بدیش (سختیش) گذران بودن زمان به شدت حیرت انگیزه. مطلبی که شاید در زندگی عادی زیاد بهش فکر نکنیم.
روزهای سربازی پر از آینده هاییه که خیلی سریع حالشون تبدیل به گذشته میشه.
اون وقت عصرها میشینم و فکر می کنم یک روز دیگه هم گذشت!
و اون لحظه بیشتر از اینکه خوشحال باشم در حیرتم که زمان چه مفهوم غریبیه! و تجربه چقدر لذت بخش!
بعد از تعطیلات که برگشتم تهران روز اول نامه نظام وظیفم اومد: اول اردیبهشت ماه باید خودم رو به نظام وظیفه معرفی کنم!
خیلی شوکه شده بودم. بیشتر از اینکه عصبانی باشم گیج و منگ بودم که باید چیکار کنم؟! 16 اسفند پارسال دفترچه م رو فرستاده بودم و خیالم راحت بود که تاریخ اعزامم 4 تا 6 ماه دیگه ست. خیلی خورد توو ذوقم! اه! یه عالمه نقشه برای زبان و ادامه تحصیل! خونه گرفتن و کار کردن!
تاره کد محل خدمت: 226 یعنی مازاد، یعنی روز اعزام مشخص میشه کجا باید بری!
بلاتکلیفی محض! روزای بعدشم هرچی سعی کردم تاریخ اعزامم رو به تعویق بندازم نشد.
اما بعد تو یه لحظه خیلی کوچیک یه چیزی به ذهنم رسید. اینکه این بلاتکلیفی و مشخص نبودن آینده خیلی جالبه، یک تجربه خارق العاده!
تمام تلاشم رو کردم که به آینده فکر نکنم و هیچ فرصت و لحظه ای رو به خاطر آینده نامعلوم از دست ندم!
تمام تلاشم رو کردم تا بفهمم زمان حال تمام چیزیه که دارم!
شاید تجربه من خیلی ساده و معمولی بوده و مسخره باشه که خیلی بزرگش کنم، اما واقعا از روزی که این فکر توی یه لحظه کوچیک از ذهنم گذشت سعی کردم تمام وقت و انرژیم رو صرف حال کنم (!) نه آینده.
حالا کد 226 برای من یعنی
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد!
کتاب دوم آقای دوباتن رو دارم تمام می کنم. آقای دوباتن با زیرکی تمام علاقه ش به آقای پروست رو دستاویز فلسفیدن در مورد زندگی انسانها، علی الخصوص انسانهای مدرن کرده.
کتاب پر از مطالب جالبه که برای فهمیدنش لزوما نباید رمان طولانی (7 جلدی) آقای پروست، «در جستجوی زمان از دست رفته»، رو خونده باشی. اما برای من مهمترین نکاتی که در این حال و هوا و زمان و مکان داشت:
اول اینکه لحظه لحظه زندگی، ثانیه که سهله، صدم ثانیه ش رو هم بفهم و ازش لذت ببر!
دوم اینکه هیچ چیز عادی و معمولی وجود نداره. در هر چیز تازگی و زیبایی هست که باید پیداش کرد. تا پیداش نکنی چیزی برای دیدن وجود نداره.
امروز تقاطع بلوار کشاورز با کارگر یه تابلو که توش عکس سهراب سپهری و تاریخ تولد و مرگش بود عجیب منو مسحور و مخمور کرد. تا انقلاب توو فکر بودم. بعدم میگم توو چه فکری!
پیشنهاد موسیقی: