دریغ!

امروز صبح به این فکر میکردم که چیکار میشه کرد که در آینده حس «دریغ!» نداشته باشم! حسی که با کلماتی مثل «ای کاش!» با ته رنگی از گذشته بیان میشه! اصلن این احساس اصالت داره یا فقط نوعی رویاپردازیه! یک رویاپردازی برای اینکه به خودمون القا کنیم که زندگی ای که داریم یک زندگی واقعی یا شایسته نیست!

اما مگه غیر از این که هست میتونست باشه؟!!

سکوت!

امروز که از مترو تا محل کارم پیاده میرفتم، سعی کردم به صداها گوش بدم. همون صداهای زمان حال! تنها صداهایی که شنیدم: صدای ممتد و همیشگی ماشین ها، صدای زوزه ترمز اتوبوس، صدای دستگاه برش یا چیزی شبیه این، بوق! اما یک صدا واقعن جاش خالی بود و تقریبن شنیده نمیشد؛ صدای آدمها! هیچ اثری از صدای آدم ها نبود! حتی وقتی با چشم دنبال صدای آدمیزاد گشتم، چیز زیادی دستگیرم نشد.

تا حالا به این فکر کردین که چقدر در طول روز صدای آدم میشنوید؟!

چه سکوت مرگباری!!!

جایی برای زندگی نکردن!

امروز خیلی سخت به این فکر میکردم که اینجا دقیقن همونجاست؛ جایی برای زندگی نکردن!

وقتی خوب و رو راست زندگی کنی، محکوم میشی به بلاهت و ساده لوحی؛

امان از روزی که بد باشی؛ زبونی نیست که به تنبیه و نصیحت باز نشه!

اینجور وقتا برای اینکه رو راست زندگی کنی به خلوت و حتی انزوا نیاز داری و خدایی که پاداشی برای تنهاییت در نظر بگیره!

تناقض!

صبح یک روز تعطیل وسط رویایی آمیخته با ترس و هوس از خواب بیدار میشی. تپش قلب و حس خستگی که در تمام بدن به یک میزان توزیع نشده، دیشب اصلن خوب نخوابیدی. سکوت توی تمام خونه هست. حتی موتور یخچال هم کار نمیکنه. بلافاصله حس فراموش شدگی بهت دست میده. سخت از رختخواب میای بیرون.



و تمام روز به این تناقض فکر میکنی که انسان در تنهایی افکار و ایده های زیبایی برای زندگی به ذهنش میرسه که خیلی دوست داره بلافاصله اونها رو با یک نفر دیگه به اشتراک بذاره. اما وقتی یک نفر دیگه هست از اون افکار خبری نیست!