گره‌شناسی

گره انواع مختلف داره، یعنی این کلمه ظاهرن خیلی کاربردیه! برای بیان خیلی چیزا استفاده میشه.

مثلن گره طناب، گره توو کار، گره‌های زندگی، یه چیزی هم داریم به نام نظریه گره‌ها توو ریاضی؛ 

اما گره طناب که یه جورایی اصل تمام این گره‌هاست؛ یه وقتایی وسط یه طناب، به هر دلیلی گره میخوره؛ تا یادت هست، دیر نشده باید بازش کنی، که اگه بگذره خاک و آشغال و این جور چیزا دورش و میگیره؛ حالا بیا درستش کن، به این راحتی مگه میشه بازش کرد؟!! آخرش مجبور میشی گره رو از وسط طناب ببُری و دو سر طناب رو با یه گره دیگه به هم وصل کنی؛ تازه این یکی بدتره؛ طنابت کوتاه شده، یه گره گنده‌تر هم رو طنابته!

آها! یه کار دیگه هم میشه کرد، طنابو بنداز دور اصلن! اگه دوری وجود داشته باشه! آخه ته یه چاه مگه چقدر «دور» (!) هست؟!!

راستی این گره بدبخت (که همه چیزم گردنش اون میندازن)، یه جاهایی هم به درد میخوره ها! مثلن توو کوهنوردی و صخره‌نوردی، یه جاهایی طناب بی گره مثل عروس بی جهازه یا کباب بی پیازه (مثال از این تخ...‌تر!)! باید یه گره‌های مرتبی بزنی روی طناب تا بتونی با استفاده از اونها از طناب بری بالا!

حالا اگه این گرهی که روی طنابم افتاده و بازش نکردم تا خاک گرفته رو سفت بچسبم و باهاش خودم بکشم بالا چی؟! میشه؟!

مطلب دوستم رو خوندم، گفتم یه چی در مورد گره بنویسم، حالشو ببرم اول صبحی!

هارمونیوم

این نوشته نه شرح احوالاته و نه بخشی از یک کتاب!

اگر اهل موسیقی هستید، به ویژه موسیقی راک، هارمونیوم (Harmonium) رو از دست ندید. میدونم به بدترین شیوه ممکن تبلیغ کردم، اما مهم نیست، چون این نوع موسیقی رو باید از زیر خروارها کهنگی بیرون کشید، بنابراین تبلیغات براش لزومی نداره، چه اینکه اصلن نتیجه هم نمیده. بعضی فیلم‌های علمی-تخیلی برای شروع داستان‌هاشون به اتفاقات تاریخی اشاره میکنند که به نوعی از تمام صفحات تاریخ حذف شده، گوشه‌های تاریک زمان! بدون اغراق هارمونیوم یکی از همون گوشه‌هاست. و اما دقیقتر:


این گروه در ایالت کبک (Quebec) کانادا بوسیله سه موسیقی‌دان فولک سرژ فیوری (Serge Fiori)، میشل نرماندی (Micheal Normandeau) و لوئیس والویس (Louis Valois) بنیان گذاشته شده. از اونجا که ایالت کبک یک ایالت فرانسه زبانه، متن موسیقی این گروه فرانسوی و تم‌ها هم به موسیقی فولکلور فرانسوی نزدیکه. ظاهرن گروه زیاد عمر نکرده (1972-1978)، اما موسیقیش کاملن حساب‌شده و عالیه، (البته از نظر من).

 هر چی بگم زیادی حرف زدم. هارمونیوم گوش بدین. توصیه من این دو تا آلبومه:


SI ON AVAIT BESOIN D'UNE CINQUIÈME SAISON





خالی!

نمیدونم در مورد «خالی» چقدر میشه نوشت. میدونم که هر چقدر در موردش بنویسم «پُر» نمیشه! اصلن چی میخوام در مورد «خالی» بنویسم؟ دیشب حس «خالی» بهم دست داد. شاید خالی میشه همون «خُب که چی!؟». 

پیرو پُست قبلی دارم دوباره موسیقی سنتی گوش میدم. صبحگاهی از حسین علیزاده! خیلی خوبه. اما انگار الحان و اشعاری که در موسیقی سنتی استفاده شده چندان با فضای واقعی همگون نیست و این مشکلیه که موسیقی سنتی رو، هر چند بسیار زیبا، اما دور از دسترس میکنه!

در کنارش البته دارم آلبوم‌های King Crimson گوش میدم، که یک گروه پراگرسیو راک بریتانیاییه. اولین آلبومشون 1969 منتشر شده و آخرین آلبوم 2011. مفصل میشه در مورد موسقیشون صحبت کرد.


اما همه اینها هم «خالی» رو «پُر» نمیکنه! فقط به قول حافظ


اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

و گر نه عقل به مستی کشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد...

پس ما چی؟!

10 روز سفر ایتالیا و فرانسه واقعن خوب بود. با تمام مسئولیت‌های کاری حسابی خوش گذشت. در خیابان‌های پاریس که قدم زدم، ایمان آوردم که پاریس تعریف آدم از زیبایی رو تغییر میده! اما حالا که اینجام، تو تهران با خودم فکر میکنم که پس ماچی؟ ما چی بودیم و چی شدیم؟

آدم خیلی خره!

آدمیزاد دوست داره (یعنی شایدم من فقط دوست دارم) نفر اول زندگی یه نفر باشه! اینطوری مطمئن میشه که همیشه یه جایی یه نفری داره بهش فکر میکنه!

(انگار احساسات آدم هم از فلسفه پدیدارشناسی تبعیت میکنه. انگار تا در ذهن یا قلب کسی حضور نداشته باشی، در واقع اصلن نیستی، وجود نداری!)