تا به حال انسان سترون دیدهای؟ انسانهایی که خود را با توهمشان بارور میکنند... (شاید بیشتر نوشتم)
امروز تصویری هست که من تمام و کمال در آن تصویرم.
تشنهام. تشنه آبی که پایین پلههاست. آبی که انعکاس نور از سطح آن کوبشی عجیب در میانه سینهام به راه میاندازد.
این بالا زوزه باد گنگم کرده و جز هم همهای از صدای کودکی که از پایین پلهها، کنار آن آب زلال صدایم میزند، چیزی نمیشنوم.
آنی دیگر با پیالهای کهنه جرعهای از آب زلال را برمیدارم. دیوارهای اینجا کهنه و نمورند، اما امن. خودم را میبینم آن بالا با موهای پریشان از باد. رنگ پریده و مبهوت و صدایش میزنم...
من بازیگر این صحنهام امروز...
آزمودن شنیدهها نتیجه تلخی داره گاهی اوقات! وقتی میفهمی این یکی مال خودت نیست! بعدش حس میکنی خودت رو برای قرار گرفتن در قالب شنیدهها زیادی کوچیک کردی!... اصلن حس میکنی گند زدی!
بعضی لحظات تحقیر شدی و نفهمیدی! یه وقتایی بعضی آدمها خواسته تو رو تحقیر کردن، خیلیها هم ناخواسته! تو تحقیر شدی، تحقیرها ترسهات رو ساختن و ترسها دیوارهایی که پشتشون تبدیل به هیولایی شدی پر گره! حس حقارت پشت این دیوارها، مثل خوره اعضا و جوارح تو رو از کار انداخته! دستها و پاهایی که دیگه دست و پا نیستن و فقط صورت مسخشدهای از دست و پا دارن و انباشتهای از احساسات که پشت این دیوارها دلمه بسته!
قسمهای ناگفته و نانوشتهای هست که نطفهاش در تنهایی بسته میشود. هر چه تلاش میکنی بغضهایت به قسم بدل نشوند و قسمهایت به حکم، نمیشود که نمیشود که نمی شود!
چشم باز میکنی میبینی بدل شدهای به کلافی سر در گم؛ زبان بسته مثل سنگ...