من عدوی تو نیستم، انکار توام...

بیماریهای خود را انکار میکنم و به چرک نشستن زخمهایمان را جشن میگیریم. 

اینجا غریب جایی است...

استمرار استغراق

طوفانم به ساحلی آورده که آرام و قرار ندارد و موج ها آزمندانه مرا به میانه طوفان باز می خوانند...

دردهای مضمن...

تفاوت ها را نمیپذیریم یا سخت میپذیریم،

و این از دردهای مضمن آدمیزاد است،

وگرنه تو آنچنان که هستی بهترینی!

غبار ترس بر گوهرهایم نشسته! پروانه ای درپیله سالیان، زندگی میجوید... مغلطه گویی نکن! مغلطه گویی نکن! هشیار باش! پایان بده به این همه ترسی که تمام احساس و حس و زندگی تو رو کدر کرده! دلت رو بتکان از این خاکستری که دوست داشتن تو رو بیمار مصلحت اندیشی کرده! پاره کن این رخت عذاب رو!