عصرهای جمعه بزنیم بیرون که عصر جمعه خفه مون نکنه!

بیرون که میریم چراغ خاموش مغازه ها و تاریکی خیابون ها آدمو خفه میکنه!

قراره چی بشم و چیکاره؟!

آدمی که با یک حرکت زندگی هزاران نفر رو تغییر میده، کارهای بزرگ میکنه، موفقیتهای بسیار رو یکی یکی تحصیل میکنه و در تمام عکسهای ردیف دندانهای سفیدش حکایت از شادی بسیار داره، یا آدمی معمولی که با روزمرگی های خودش خوشحاله؟!

بیشتر لحظات رو به خیال اولی سپری میکنم، اما به شیوه دومی زندگی میکنم! اینه که هیچ چیز راضیم نمیکنه اما به همینی که هست بسنده میکنم! یک نارضایتی فرساینده و تا حد زیادی بی فایده... 

پاییز همه چیز فسرده و فشرده ست! حتی میوه های پاییزی فسرده اند، مثل میوه های بهاره و تابستانه نیستند، پوستشان زمخت شده است از سوز و سرمایی که نصیبشان شده، با این حال عصاره اند، تنها مزه ای که باید را دارند، چه بسا غلیظ تر از معمول!

باد پاییزی آدمیزاد را هم پوست و استخوان میکند، چیزی را با خود میاورد که اصلن منتظرش نیستی، غریبه است، خوب که نگاه میکنی میبینی به شدت آشناست و چقدر دلت میخواهد خودت را یله کنی در آغوش غمی که با خود آورده است...





هیچ چیز دروغ نبود، نه راستی در کار بود نه دروغی!

من در سایه ترس هایم زندگی میکردم 

و تو ترسهایم را تا مرز واقعیت بردی،

و من بازگشتم، با زخمی در دل و زخمهای بسیار در سر!

بخش هایی از گذشته هستند که وقتی به یاد می آورم به صورت غیرطبیعی و اغراق شده ای در آنها مستغرق می شود. بسیاری از این برش های زمانی در صداها مخفی شده اند، بخشی از آنها در بوها، در کوچه ها و خیابانها که بسیار معمول است. برای من اما بیشتر از هر چیز در موسیقی پنهان شده اند. گاهی اوقات در متن آهنگی و حتی گاهی اوقات موزیانه در فاصله دو آهنگ، وقتی فکر میکنم بعد از این آهنگ چه آهنگی شروع خواهد شد، اساس و بنیان حال حاضر را مثل گرد از میان برمیدارند و به زاویه ای در سالهای پیش پرتاب میکنند. من سرگردان میشود و میترسم که روزمرگی ام را بر چه بستری استوار کنم، وقتی هیچ بستری نیست. هراس از شکست در مقابل هجوم گذشته، که زمان حال را از ریشه در می آورد، باعث شده تا هیچوقت دلی از عزا در نیاورم از این آب گوارا! اشک تا درگاه چشم می آید اما ...