دهقانی که شب تا صبح نگهبان کاشته خود است، اما دسترنجش حلقه اشکی است که صبح بر پیرهن خاک گرفته اش میچکد.
تنها که هستی گرازها مثل روح میان، اصلن معلوم نیست از کجا و چه جوری! چنان زمینتو زیر و رو میکنن که انگار نه انگار چند ساعت پیش اینجا چیزی کاشته شده بود، کاری کرده بودی! هر چی شیار میکشی و امیدت رو زیر خاک میکنی، صبح ناامیدی میبینی!
حتما وقتی جایی چیزی که کاشتی سر بر می آورد ، این قانون طبیعت است................
دل خون میکنه اما!
من با یه چیزی توی این پست مشکل دارم که نمیدونم چیه...
چی؟ دهقان تنها، دهقان یا تنها؟
من با اندوهش مشکل دارم. اندوهش ماسیده انگار یه جایی...