پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب...

دهقانی که شب تا صبح نگهبان کاشته خود است، اما دسترنجش حلقه اشکی است که صبح بر پیرهن خاک گرفته اش میچکد. 

تنها که هستی گرازها مثل روح میان، اصلن معلوم نیست از کجا و چه جوری! چنان زمینتو زیر و رو میکنن که انگار نه انگار چند ساعت پیش اینجا چیزی کاشته شده بود، کاری کرده بودی! هر چی شیار میکشی و امیدت رو زیر خاک میکنی، صبح ناامیدی میبینی!