دیشب توی راه تهران یادم اومد که هشت ساله که در حال رفت و آمدم و
احساس نکردم که جای ثابتی برای موندن دارم. اول زابل، الانم تهران؛ اول برای تحصیل
الان اما برای... کار! البته، با توجه به علت سفرهام، از تمام این رفت و آمدها،
تنها توی ماشین که بودم حس سفر داشتم. جذابیتش اینه که میتونی برای چند ساعت تنها
باشی و فقط به اون چیزایی که دوست داری فکر کنی. روزا تمام کوهها، تپه ها و
درختهای توی مسیر، که البته توی مسیرهایی که تا الان رفتم تعدادشون خیلی کم بوده،
با دقت نگاه میکنم. و شب با اینکه بخاطر چراغهای روشن داخل ماشین هیچ چیز بیرون
دیده نمیشه، اما زل میزنم به بیرون و از دیدن یک چراغ روشن توی ظلمات، الکی تعجب
میکنم و خوشحال میشم.
و اینها همش تا وقتی کلافگی ساعتای آخر سفر به سراغم میاد لذت بخشه! |