بخش هایی از گذشته هستند که وقتی به یاد می آورم به صورت غیرطبیعی و اغراق شده ای در آنها مستغرق می شود. بسیاری از این برش های زمانی در صداها مخفی شده اند، بخشی از آنها در بوها، در کوچه ها و خیابانها که بسیار معمول است. برای من اما بیشتر از هر چیز در موسیقی پنهان شده اند. گاهی اوقات در متن آهنگی و حتی گاهی اوقات موزیانه در فاصله دو آهنگ، وقتی فکر میکنم بعد از این آهنگ چه آهنگی شروع خواهد شد، اساس و بنیان حال حاضر را مثل گرد از میان برمیدارند و به زاویه ای در سالهای پیش پرتاب میکنند. من سرگردان میشود و میترسم که روزمرگی ام را بر چه بستری استوار کنم، وقتی هیچ بستری نیست. هراس از شکست در مقابل هجوم گذشته، که زمان حال را از ریشه در می آورد، باعث شده تا هیچوقت دلی از عزا در نیاورم از این آب گوارا! اشک تا درگاه چشم می آید اما ...